آغوشم را باز کرده ام و منتظر...
منتظر که ...!
نمیدانم، عشق، خدا یا مرگ؟؟؟
عشق اشکانم را جاری می سازد و قلبم را مملو از دردی قریب ...
با مرگ آشنایم اما بیم سختی راه و کمی توشه دودلم کرده است ...
خدا را می خواهم، با دیده ای گریان و با دلتنگی صدایش می زنم.
در آغوشش می گیرم، با دستانش صورتم را نوازش و اشکهایم را پاک می کند.
به او می گویم دستش را روی قلبم بگذارد تا کمی آرام شود.
آآآآه... بغض سنگینم درآغوشش می ترکد.نفس عمیقی می کشم.
می بوسمش و ...
.... و تمام!!!