وقتی که می روی بند، پروانه های روسری ات گریه می کنند
آن وقت این مردم، این مردم از من می خواهند
بوی آن موهای خرمایی را از یاد برده باشم
نمی فهمند .... دوری از تو را نمی فهمند
!همین پیراهنت را
کنی ش و می اندازی اش به چوب رخت
چقدر غمگین است !
نمی دانند.... نه نمی دانند ....اشکهایم را نمی بینند
در فریاد خنده هایم
صدای سکوتت را خاموش می کردم
من نمی خندیدم.
در سبزیت رازی نهفتم
نگه دار...
انجماد دست هایت را همانند
آخرین تلاش های خورشید بودم
برای بقا
چه ارزشی دارد این استخوان ها که محکومم می کنند
به نبودن
چه ارزشی دارد این دنیا
که دیگر چشمان همیشه نگرانت
مرحم استخوان هایم نیستند
ارزش به وسعت چشمان صحرای می ماند
به لبخند های شیرین همیشه ماندگارت
در این روزگار
بی ارزش ها ارزش های مرا نابود می کنند.
آزاد باش…
همانند دیگر روز ها
زندگی کن
گریه نکن
مهم نیست ، این نیز بگذرد
نگران آینده نباش
اتفاق می افتد
آن گونه که تو می اندیشی
به من فکر نکن ، می ترسم
آن چه در خیال تو هستم ، نیستم
می ترسم
آن که هستم را دریابی
تو ادامه بده
راهت را برو ، راهی سر سبز
تو را در راهی سر سبز می بینم
تو می رسی ! پس نگران نباش
تو آرام بمان
تو بمان
تو بمان
تو بمان
...!
و من می روم
و من رفته ام
تا تو دیگر نگران نباشی
رفتم تا تو ادامه بدهی
من نیز به جایی می رسم
و روزی تمام می شوم
آزاد باش ای ...
بعضی ها به شهاب می مانند یا نه ستاره ی دنباله دار! سالها طول می کشد تا بیایند.
خیلی طولانی تر از عمر تو وپدرانت . بعد یکدفعه درست وقتی که انتظارش را نداری
ظاهر می شوند و تو فقط چند دقیقه مهلت داری تا آنها را ببینی . تمام وجودت را بریزی
توی چشمهایت و سیر تماشایشان کنی. با درخششی به یاد ماندنی .....
بعد می روند غیر منتظره درست مثل آمدنشان . تو می مانی و یک آسمان وجای خالی یک
ستاره ی دنباله دار و منتظر می مانی تا ستاره ی بعدی واگر خوش شانس باشی... کسی چه می داند ؟
شاید خورشید طلوع کند
چشمانمان را بر گذر قاصدکها باز کنیم..
که گذر زمان، ساز سفر می زند....
دست به دست هم دهیم
دلهایمان را یکی کنیم
بی هیچ پاداشی ،محبت را حراج کنیم.
باور کنیم....
که همه خاطره ایم..... دیر یا زود همه مسافر قافله ایم
قافله ای که هیچ کس از آن جا نمی ماند..........
مرد مانند هر روز به خانه برگشت.... زنگ زد... اما کسی در را به رویش باز نکرد!! خودش وارد شد، سلام کرد ... کسی جوابش را نداد !! دلیلش را پرسید... باز هم فقط سکوت جوابش بود.
کسی به او اعتنا نمی کرد ، حتی دختر کوچکش!
سر در گم و غمگین گوشه ای نشست.
زنگ تلفن به صدا در آمد... همسرش گوشی را برداشت،
نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت
نخسیتن سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دلهای ما را
به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد
دو آوای تنهای سرگشته بودیم
رها در گذر گاه هستی
به سوی هم از دور پر گشودیم
برای آنها که صدای سکوت را می شنوند
صدای سنگین سکوت
در ذهن خسته ام می شکند
از خویش دور افتاده ام لیک
چراغی در دور دست وجودم، سوسو می زند
کسی فریاد می زند
با صدای بی صدا
آری این صدای سکوت است که می شنوی ......
نیمی از جهانم برای تو نیمی برای گنجشکها
نیمی از دوست داشتنم برای تو نیمی برای باد
تا کوچه ها را بگردد!!!
نیمی از مهربانیم برای تو نیمی برای باران
تا بر زمین ببارد!!!
وناگهان مرا به نام کوچک صدا میکنی
گنجشکهایم به سرزمین تو کوچ می کنند
من با این همه بیابان که هیچ هم بهار نمی شود
می نویسم از تو،
از تو ای شاد ترین.
از تو ای تازه ترین نغمه عشق.
تو که سرسبز ترین منظره ای.
تو که سرشار ترین عاطفه را،
نزد تو پیدا کردم.
و تو که سنگ صبورم بودی.
در تمام لحظاتی که خدا، شاهد من و تو بود.
به تو می اندیشم.
به تو می بالم.
و از تو می گیرم هرچه انگیزه درونم دارم.
من شباهنگام ،
آن زمانی که تو را
نزد خود می بینم،
بهترین آرامش،
بدترین خواهش و احساس نیاز
در دلم می جوشد.
روز ها می گذرد.
عشق ما رو به خدایی شدن است.
رو به بدتر شدن از هر کسی
که در این عالم خاکی پیداست.
دوستت می دارم.
از همین نقطه خاکی تا عرش.
دوستت می دارم.
از زمین تا به خدا.
من از این می ترسم،
که دوست داشتن را،
مثل مسواک زدن کودکها،
به من و تو تذکر بدهند.